راحت بخواب حاج احمد
شهر آزاد شده بود . همه خسته بودند، پسرک در تاریکی حاج احمد را شناخت . آرام نزدیک شد. داشتند از آزادی شهر می گفتند و ازجشن ملت. پسرک گفت: بی خوابی این چند روز همه را کلافه کرده از امشب دیگر راحت می خوابیم
حاج احمد گفت :" بیا برویم بالا"
حاج احمد به پسرک با انگشت انتهای افق رو نشون داد و گفت:
"بسیجی اونجا انتهای افق است. من و تو باید پرچم خود را در آنجا ، در انتهای زمین برافرازیم.
هر وقت پرچم را در آنجا زدی ، آن وقت بگیر و راحت بخواب"
به امید روزی که همراه حاج احمد پرچم خود را در انتهای افق بر افرازیم
و آن روز جز با ظهور منجی عالمیان فرا نخواهد رسید
تا ظلم هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم
برای تعجیل در ظهور منجی عالمیان
مهدی فاطمه
صلوات